حسناحسنا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

خانم کوچولو

حسنا و جوجه ها

دو سه روزه که دو تا جوجه مرغ و سه تا بلدرچین داری. خیلی خوشحالی. ظهر میبریمشون توی حیاط تا یه کم بگردن. قراره بلدرچین ها برامون تخم بزارن. منم دوستشون دارم. مخصوصا جوجه کوچولو هارو ...
2 بهمن 1391

زمستان 91

آدم برفی حسنا حسناجون با رنگ انگشتی نقاشی میکشه. کف دستشو رنگ میکنه و روی کاغذ میزنه. حسناجون روزها یا با مدادرنگی یا با گواش و یا با رنگ انگشتیات نقاشی میکشی. قیچی میاری کاغذهارو میچینی. با اسباب بازیات و عروسکات بازی میکنی. همش انگار داری با دوست های مهد کودکت بازی میکنی. خیلی میخوای صحبت کنی و شعر بخونی. همینطور یه چیزی میخونی. بی معنی . یک لحظه هم آروم نمیمونی . ...
18 دی 1391

پیش دبستانی

دو هفته هست که داری میری پیش دبستانی. اونجا دوستهای زیادی پیدا کردی و شعرهای قشنگی یاد گرفتی. یکتا و سارینا و مریم و رقیه از دوستات هستن  شعر اتل متل موش کوچولو و دامن چین چین رو میخونی. دو روز پیش بردنتون پارک با هم بازی کردین. ر وز جهانی کودک هم که بود همتون روی یه پارچه بزرگ نقاشی کشیدین و اونو زدن روی دیوار توی کوچه ...
20 مهر 1391

ولادت

میلاد مظهر عصمت و نجابت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها و روز دختر بر تمام دختران عفیف ایران زمین مبارک باد.   حسناجونم 3 سال و یک ماه داره و روز دختر رو بهش تبریک میگم .   ...
27 شهريور 1391

مهمون

دوشنبه قبل خانواده نصر از اصفهان اومدن خونمون. شما از همون اول که با بابایی رفتین اول شهر جلوشون رفتی توی ماشین اونا و باهاشون دوست شدی. اونا هم خیلی دوستت داشتن و همش باهات بازی میکردن. پسر بزرگشون که با خانمش اومده بود و علی پسر کوچیکشون که دبیرستانیه  همش باهات حرف میزدن و بازی میکردن. اونا میخواستن لهجه اصفهانی رو یادت بدن ولی شما همون لهجه خودمون رو هم یادت رفت. خیلی بانمک بودین و کلی خندیدیم . شب با هم رفتیم پارک . فرداش هم برای ظهر منو شما با ماشین اونا رفتیم خونه مامان جون. عصر چهاشنبه رفتیم پارک. تا پنجشنبه که با هم بودیم خیلی خوش گذشت. مخصوصا شما که حسابی دورت شلوغ بود و خوشحال بودی. ...
25 شهريور 1391