حسناحسنا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

خانم کوچولو

تولد

تولد 3 سالگیت مبارک عزیزم   . تولد تولد تولدت مبارک بیا شمع هارو فوت کن که صد سال زنده باشی خیلی دوست دارم حسنا جون   ...
28 مرداد 1391

کارهای حسنا

      حسناجون چند وقتیه که هر کاری میخوام انجام بدم میایی و حاضر میشی. توی آشپزخونه که میرم سریع میری چهارپایه رو برمیداری و هرگوشه که می ایستم چهارپایه رو میذاری و میای بالا تا ببینی چه خبره وهمکاری کنی. کنار گاز که میخوای بیای اول میری از توی کشو یه قاشق بلند برمیداری بعد میای که غذا رو هم بزنی. کنار ظرفشویی هم میخوای ظرفهارو بشوری ولی همه جارو خیس میکنی. یه جورایی دیوونم کردی. خیلی خیلی زرنگی. نمیدونم به خودم رفتی دیگه  تو خونه مثل سایه دنبالمی هیچی هم که نمیشه بهت گفت سریع قهر میکنی و میری تو اتاق درو میبندی  ولی خوبیش اینه که زود خودت میای بیرون و آشتی میکنی. همه ی حرفها و رفتارمو ضبط میکنی و بعدا ان...
10 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام.امروز جمعست.حسناجونم الان ناز خوابیده.  ٤شنبه خونه خاله جون آش سیسمونی بود که ما هم رفتیم. خیلی خوش گذشت. کاش زودتر دخترخاله هم به سلامتی بیاد. احتمالا تا یه هفته دیگه بدنیا میاد.فداش بشم. روزگارت بر مراد،روزهایت شاد شاد،آسمانت بی غبار،سهم چشمانت بهار،قلبت ازهرغصه دور،بزم عشقت پر سرور،بخت وتقدیرت قشنگ،عمرشیرینت بلند،سرنوشتت تابناک،جسم وروحت پاک پاک.   حسنا دختر نازم این چند روز همش برام شعر میخونی چون هردفعه خیلی ذوق میکنم و تشویقت کردم. سوره کوثر رو هم تازه حفظ شدی و خوشگل برامون میخونی. شعر خرگوش رو که هردومون دوست داریم مینویسم تا بعدا هم یادت بیاد. خرگوشم و خرگوشم یه حیوون باهوشم غذای من هویجه خیلی بر...
20 فروردين 1391

خاطرات حسنا

سلام حسناجونم.امیدوارم الان که داری این نوشته هارو میخونی خوش وسلامت باشی. مامانی میخواد خلاصه ای از اول تولدت تا 2 سالگی رو برات بنویسه که چه کارهایی کردی. حسناخانمی یکی یه دونه مامان، شما26 اردیبهشت1388 ساعت 7صبح توی اتاق عمل بدنیا اومدی.ببین اینجا چقدر ناز خوابیدی.   قربونش برم... خیلی کوچولو بودی و تا 10 روز تقریبا آروم بودی ولی بعدش شب که میشد گریه میکردی و تا نصفه شب آروم نمیشدی. خیلی وقتها مجبور میشدیم با ماشین بریم بیرون تا خوابت ببره ولی به محض اینکه می اومدیم خونه دوباره گریه میکردی. بالاخره تا 2 ماه  ادامه داشت و بعد گریه هات تموم شد.دخترک ما کم کم بزرگ میشد و خنده از روی لباش نمیرفت.   ...
5 اسفند 1390