حسناحسنا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

خانم کوچولو

کارهای حسنا

1391/3/10 20:10
نویسنده : مامان زینب
210 بازدید
اشتراک گذاری

     

حسناجون چند وقتیه که هر کاری میخوام انجام بدم میایی و حاضر میشی. توی آشپزخونه که میرم سریع میری چهارپایه رو برمیداری و هرگوشه که می ایستم چهارپایه رو میذاری و میای بالا تا ببینی چه خبره وهمکاری کنی. کنار گاز که میخوای بیای اول میری از توی کشو یه قاشق بلند برمیداری بعد میای که غذا رو هم بزنی. کنار ظرفشویی هم میخوای ظرفهارو بشوری ولی همه جارو خیس میکنی. یه جورایی دیوونم کردی. خیلی خیلی زرنگی. نمیدونم به خودم رفتی دیگه 

تو خونه مثل سایه دنبالمی هیچی هم که نمیشه بهت گفت سریع قهر میکنی و میری تو اتاق درو میبندی  ولی خوبیش اینه که زود خودت میای بیرون و آشتی میکنی. همه ی حرفها و رفتارمو ضبط میکنی و بعدا انجام میدی. جرات نداریم حرف بزنیم . همه رو میگی. ظهرها هم که بابایی میاد خونه همه خبرهارو سریع میدی. میگم صبرکن بابا برسه خودم میگم. نمیذاری که. خیلی بلایی  

 

 اااااا چرا من روی کابیینت نشستم؟؟؟سوال



دوشنبه 26 تير 1391

دخترم ای جانم

دخترم شیرین تر از شهد عسل

دخترم صد شعر نو یکصد غزل

دخترم زیباترین رنگین کمان

آفتاب روشن این آسمان

دخترم یک عالمه مهر و وفا

پرترین پیمانه ی جود و سخا

دخترم گلدان گلهای بهار

دانه ی یاقوت زیبای انار

دخترم بر درد بی درمان دوا

یک ملک در ظاهری انسان نما

دخترم الماس انگشتر نشین

شاهکاری نیست زیباتر از این

دخترم یک قبله تصویر دعا

محرم الاسرار تقدیر خدا

دخترم پیغمبر فرزانگی

مرحم و درمانگر مستانگی

دخترم شیواترین شعر خدا

واژه چین محفل سر لقا

دخترم در مهربانی تا خدا

کشتی لطف خدا را ناخدا 

 


موضوع : عاشقانه

شنبه 24 تير 1391 | 1 نظر

عزیزکم

 

 

پنجشنبه از صبح که عمه جون اومدن پیش ما با نیلوفر و امیر یه عالمه بازی کردی تا شب. خیلی خسته شدی بس که شیطونی کردی.

دیروز هم رفتیم اکبرآباد. اونجا با نیلوفر میرفتین بیرون آب بازی میکردین.

مواظب باش از روی دیوار نیفتی.......

 

شنبه 24 تير 1391 | نظر بدهید

مهمونی خونه خاله

حسناجونم سلام امیدوارم الان که داری این نوشته رو میخونی شاد و سلامت باشی.

دیروز صبح تو خونه که بودیم اومدی به من گفتی مامانی چرا تنهاییم چرا هیچکس پیش ما نیست. منم گفتم برو زنگ بزن خونه ی باباجون با عمو صحبت کن گفتی من که شماره میگیرم میگه: شماره ی هشتم نگیرد . منظورت همون شماره ی مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد بود.   از این حرفت خندم گرفت وخودم اومدم برات شماره گرفتم و صحبت کردی بعد از اون خاله زکیه زنگ زد و گفت شب بیاین اینجا.  

 دیشب رفتیم خونه خاله جون مهمونی. تو هم مثل همیشه خوشحال و خندون.   این چند وقت تا امیر حسین رو میبینی شروع میکنی به بدو بدو کردن از این طرف اتاق به اون طرف  و امیرحسین هم به دنبالت میاد. دیشب هم خیلی شیطونی کردین.    امیر حسین  نشست رو صندلی شروع کرد به حرف زدن ولی هیچکس نمیفهمه چی میگه. خیلی بانمکه. تو هم میخوای ادای اونو در بیاری. دو تایی همش نگاهتون به همدیگست. 

وقت شام رفتی کنار دایی و امیرحسین نشستی و شام خوردی اصلا انگار نه انگار مامانی هست. آخر شب هم که طبق معمول نمیخواستی بیای خونه ولی بعد اینقدر خسته بودی که تو ماشین خواب رفتی


موضوع : مهمونی

چهارشنبه 21 تير 1391 | 1 نظر

 

حاج خانوووووم

 

تازگیا چادرتو همش میپوشی و عروسکتم بغل میکنی . چند روز پیش ظهر گرما عرق میریختی ولی چادرتو بر نمیداشتی. شب هم با دستت زیر گلوتو که گرفته بودی خواب رفتی. 

 

شنبه 27 خرداد 1391 | 1 نظر

 

موهای سفید بابایی

نی نی کوچولو با باباش بازی می کرد می خندید

تا این که بین موهاش چند تا  موی سفید دید

فکر کرد که دیگه باباش پیر شده و می میره

احساس می کرد که خیلی دلش داره می گیره 

نی نی به گریه افتاد ولی باباش می خندید

اشک نی نی رو پاک کرد صورت اونو بوسید

می گفت  بخند عزیزم هنوز یه  زره پیرم

 شاید که تا هزار سا ل زنده باشم نمیرم




چهارشنبه 17 خرداد 1391 | نظر بدهید

روز پدر

روز مرد رو به مرد راستینی که مقام زیبای مردانگی رو درک کرده تبریک میگم . روزت مبارک

 

بابا روزت مبااااااااااارکقلب

پدر ای چراغ خونه ! مرد دریا ، مرد بارون ..... با تو زندگی یه باغه ، بی تو سرده مثل زندون ..... هر چی دارم از تو دارم ، تو بهار آرزوها .... هنوزم اگه نگیری ، دستامو می افتم از پا

 

حسنا بلند میگه بابا دوستت دارم...



موضوع : مناسبتها

يکشنبه 28 خرداد 1391 | نظر بدهید

مسافرت

حسنا جون با مامان و بابا و دایی مهدی و زن دایی سعیده و صدرا کوچولو رفته مسافرت. اول یک شب اصفهان بودیم که گوشت عفونت کرد. خیلی نگران شدم چون از چند شب قبل هم تب میکردی ولی فکر نمیکردیم گوشت مشکل داره. خلاصه رفتیم دکتر که گفت چیز مهمی نیست با دارو خوب میشه. فردا ظهرش رفتیم به سمت تهران تا شب رسیدیم خونه سمانه. بعد فرداش  رفتیم شمال. دو روز بابلسر بودیم .هوا خیلی گرم وشرجی بود.

 

برگشتن رفتیم قم زیارت و دوباره اومدیم اصفهان دو شب موندیم

 

 صبح جمعه برگشتیم خونه. با دایی مهدی که بودیم خیلی خوش گذشت ولی یادت باشه تو هم خیلی مارو اذیت کردی همش بهونه میگرفتی ونق میزدی.




موضوع : سفر

يکشنبه 28 خرداد 1391 | 1 نظر

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)